روزي عقابي خسته داشت پرواز ميكرد كه ناگهان گنجشك آباداني ميره طرفش ميگه كاكا وسعت پر و حال ميكني عقابه ميگه بروحوصلت و ندارم گنجشكه بازم پيله ميكنه ميگه كاكا وسعت باله رو حال ميكني عقابه بازم ميگه بروحوصلت و ندارم وگرنه ميام يه كاري ميكنم پرات بريزه گنجشكه ميگه مردي بيا عقابه ميره طرف گنجشكه ميزنه پراشو ميروزنه گنجشكه در حال افتادان ميگه ميگه كاكاهيكل و حال ميكني 
نظرات شما عزیزان: